مرا دردیست اندر دل که گر گویم زبان سوزد
اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
منجم طالع بخت مرا از برج بیرون کن
که من بد طالعم ترسم ز آهم آسمان سوزد
سعدی
به یکباره فرو ریختم
شدم ته نشین روزهای خوش از یاد رفته
کوچ میکنم
جایی که نشانی از من و تو
و تمام آنها که مارا به بند افکارشان کشیدن نباشد
ذهنم پر است اما
خالی از خیال تو
دیگر نه خاطره ای ماند نه یادی
چه شیرین و چه تلخ