بوم خیال

بوم خیال

هنری.ادبی
بوم خیال

بوم خیال

هنری.ادبی

کتابخانه ی شهر...

خیلی سال پیش وقتی نوجوان بودم به یک چیز معتاد بودم "کتاب"جایی که به من آرامش میداد کتابخانه بود صبح میرفتم تا غروب کتابهای مختلفی رو انتخاب میکردم و میبردم میخوندم رمان های تاریخی ،کتابهای روانشناسی ،جامعه شناسی ،علمی ،نمایشنامه ها ،زندگینامه بزرگان تاریخ .کتاب شعر البته کتاب شعر خیلی کم میخوندم یکی دو صفحه میخوندم و میرفتم سراغ کتابهای دیگه ...رمانهای تاریخی رو دوست داشتم و نمایشنامه هایی که حتی فیلم هاشون رو ندیده بودم فقط اسمشون رو شنیده بودم هنوزم اون فیلمها رو ندیدم اما نمایشنامه رو خوندم یه نمایشنامه بود که چندین بار تمدیدش کردم ببرم خونه. خیلی دوست داشتم از روی عکسهاش نقاشی میکشیدم نمایشنامه ی اشکها و لبخند ها چندین بار خوندمش ترانه هایی که میخوند رو حتی حفظ کرده بودم اون روزها کتاب زیادی نداشتم اما فکر میکردم تمام کتابخانه شهر کتابهای من هستن اونقدر وقتم رو اونجا میگذروندم که دیگه بهم اجازه میدادن برم بین قفسه ها خودم دنبال کتاب بگردم کسی این اجازه رو نداشت.و من چقدر از اینکار لذت میبردم عاشق بوی کتابهای کهنه بودم...گاهی اونجا نقاشی هم میکشیدم‌


و کتاب صد سال تنهایی بعد سالها باز هم به دستم رسید یه بار خوندمش و باهاش زندگی کردم الان خیلی کم تو ذهنم مونده و میخوام دوباره بخونمش ...

کتاب تنها چیزی بود که منو از دغدغه ها دور میکرد با تمام کتابها و شخصیتهاشون زندگی کردم اینجوری روزهامو میگذروندم اما چند سالی هست از کتاب کمی دور شدم ...

اینکه میگن بهترین دوست کتابه کاملن درسته من تمام سالهایی که کتاب میخوندم هیچ دوستی نداشتم چون شخصیتها ی زیادی تو کتابها بود که برام جذاب بودن زندگی هاشون برام جالب بود اونقدر که حوصله آدمها رو نداشتم حتی گاهی عاشق شخصیتهای داستانها میشدم دنیای اون روزای من خیلی خوب  بود هر چند روزهای خیلی سختی بود  اما دنیایی که من  برای خودم ساخته بودم تا اون سختی ها  رو احساس نکنم دنیای  کوچیک و قشنگی بود.
  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.