-
به قول امروزیا :دیت یا همون قرار دهه شصت
پنجشنبه 18 مرداد 1403 03:00
نمیدونم از کجا پیداش شد گفت هم گروهیت هستم و میخوام باهات آشتا بشم.گفتم خب باشه آشنا بشیم. اما اصلن حوصله ی آشنایی اولیه رو نداشتم شروع کرد از دهه شصت و کارتون هاش و چیزای خوب برای یادآوری منم دوست داشتم. گفتم خب حالا از خودت بگو شغل و تحصیلاتش رو گفت من تحصیلاتم رو گفتم اما در مورد شغلم چیزی نگفتم.نه عکس داشت نه ازش...
-
بی حسی
پنجشنبه 13 مهر 1402 21:50
حدود یک سال و چندماه از روزهایی که به سختی سپری شد میگذره نه اینکه روزهای سخت تر از این نداشتم چرا داشتم بدتر و دشوارتر اما امیدم به روزهای بهتر بود اینکه روزی کسی وارد دنیای تنهایی من میشود که حالم با او خوب است اون روزها اومد و کسی پاش رو تو تنهاییم گذاشت حس خوبی بود داشتنش. نمیدونم شاید خواستم با حضورش دلتنگی ها رو...
-
انتهای شب
سهشنبه 21 دی 1400 02:18
کسی دلتنگت نمیشه حتی کسانی که حاضری براشون بمیری حتی عزیزتر از جانت تنهایی لحظاتی خفقان آور میشه که منتظری منتظر یه سلام منتظر یه پیام انتظاری کشنده زمینت میزنه مریضت میکنه از آدمها دلگیرم از همه ی کسانی که خیلی دوستشان دارم تنهاتر از این ممکن نبود!! بین این همه دوست داشتن!من کجای ذهن شما بودم؟!
-
قلب
دوشنبه 22 شهریور 1400 17:54
سلام بر آنانی که قلبشان در سینه ی دیگری میتپد...
-
بدون عنوان
جمعه 1 اسفند 1399 02:46
میخواهم پرت شوم جایی دور،دره ای ، دشتی یا زمانی که خوابهایم آشفته نباشن یا رویاهایم میان حقیقت قدم بزنن. آه که چقدر خسته ام از آرزوهایم دلم میخواهد از جایی سقوط کنم و هیچ وقت به زمین نرسم آخ که چقدر از شما آدمها دلم گرفته. شب آرزو های زیادی بیدار بودم و دلگرم بودم شاید روزی دستم به آرزوهایم برسد. چند سالی هست به این...
-
حس مبهم...
چهارشنبه 8 بهمن 1399 10:29
هیچ کسی نمیتونه بفهمه چه حالی داری حتی اگه بارها توضیح بدی...یه حسی هست که قابل بیان نیست. اصلن قابلیت شنیداری نداره فقط حسه که باید با تمام وجودت درکش میکنی. میفهمیش اما نمیتونی به کسی بفهمونیش. من همون اشک گوشه ی چشمت هستم که حسرتی رو با خود روی گونه هایت حمل میکرد . بغض سنگینی هستم که راه گلویم را بسته نه گریه مرا...
-
کتابخانه ی شهر...
پنجشنبه 29 آبان 1399 14:34
خیلی سال پیش وقتی نوجوان بودم به یک چیز معتاد بودم "کتاب"جایی که به من آرامش میداد کتابخانه بود صبح میرفتم تا غروب کتابهای مختلفی رو انتخاب میکردم و میبردم میخوندم رمان های تاریخی ،کتابهای روانشناسی ،جامعه شناسی ،علمی ،نمایشنامه ها ،زندگینامه بزرگان تاریخ .کتاب شعر البته کتاب شعر خیلی کم میخوندم یکی دو صفحه...
-
آدم آهنی
دوشنبه 31 شهریور 1399 21:04
ذهنم دیگه خیلی چیزا رو پس میزنه حتی خودمو ... وقتی زیاد فکر میکنم دچار تهوع میشم ... چند روزی شبیه آدم آهنی شدم همون که چند سال پیش زدن خوردش کردن برای برادرم بود شبیه اون شدم یه گوشه تو اسباب بازیا ایستاده چشماش گود و تو رفته سیمهاش از مغزش زده بیرون اما محکم و سخته و فقط به جلو زل زده کسی برش نمیداره اما اون همه چیز...
-
پیاده روی
سهشنبه 31 تیر 1399 02:50
پیاده روی های طولانی رو دوست دارم چون افکارم منو میکشونن نه پاهام و اگه ساعتها پیاده برم پاهام رو احساس نمیکنم اما وقتی خونه میرسم پاهام تاول زده ...هر چی بیشتر فکر میکنم به تمام روزهایی که سپری شد اما نشد آنچه که انتظارش رو داشتممیخوام که خیابونها کشدار بشن و به هیچمقصدی نرسم فقط راه برم... این روزها بخاطر شرایط...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 اردیبهشت 1399 13:45
ته مونده ی امیدم رو به تو سپردم ...
-
...
پنجشنبه 25 اردیبهشت 1399 16:01
گاه میشکند گاه دلگرم میشود گاه دلسرد گاهی هم فرو میریزد در خود فصلهای درون آدمی، گاه در یک ثانیه تغییر میکنند آدمی، زاده ی احساس است. عارف محسنی
-
...
یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 04:52
شکستم خورد شدم جای زخمی کهنه باز شد عمیق تر شد تازه تر شد کسی نمیفهمد درد مرا گاهی مرگ تنها راه تسکین است خسته ام... چقدر تنها بودم و تنهاتر شدم. حرفی نمانده حرفها میان بغضها خفه شدن
-
انزوا...
شنبه 20 اردیبهشت 1399 03:30
انگار مغزم یخ زده خودم، احساسم، تو یاس و انزوا حبس شده... و چیزی منو به تباهی میکشونه
-
بودنهای بدون حضور...
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 01:31
عمریست برای من ماندنهای تپنده و رفتنهای پر از بی تابی چیزی جر تکرار تنهایی با دردهای کشنده نیست. تنهایی با بودن های بدون حضور پر شدن لحظات دلتنگیست...
-
تنهایی...
جمعه 12 اردیبهشت 1399 20:53
کنارمی و پس میزنمت چه روزهایی باهم سر کردیم چه راحت بین ما رو خراب کردن و چه خوش باور بودم که دور از تو زندگی بهتری دارم باید باز هم تو را به آغوش بکشم هر چند تلخ و ناسازگار ثانیه ها و نفس به نفس روزها و شبهای زیادی باهم سپری کردیم. تو بودی که گوشه ی اتاق به من خیره میشدی ...زیر نور کم اتاق گاهی دیده نمیشدی گمت میکردم...
-
...
جمعه 12 اردیبهشت 1399 01:40
گاهی فکر میکنم بودنم مثل عینک روی صورتم شده که همیشه هست اما خیلی وقتا وجودشو احساس نمیکنم و یادم میره با اینکه خیییلی نزدیکی اما نیستی ... وقتی متوجه حضورت میشن که نباشی هیچ وقت نباشی چون رفتن نصف و نیمه هم عادی میشه... یه وقتی میبینی بودنت فرقی با نبودنت نمیکنه.
-
خواب...
سهشنبه 2 اردیبهشت 1399 00:33
خواب دیدم بچه ی بازیگوشی شدم که از دیوار خونه ی عمو بالا رفتم پاهایم را روی کیسه های برنج گذاشتم توی حیاط پر بود از کیسه های برنج یادم اومد گاهی مشق هامو میرفتم روی بالاترین کیسه مینشستم و مینوشتم اما چرا کیسه ها تو حیاط عمو بود!...بچه که بودم یه بار با مدادم کیسه رو سوراخ کردم و برنج ریخت و من فقط نگاه میکردم و تو...
-
حال همه ی ما خوب است...
دوشنبه 4 فروردین 1399 03:02
چیزی خوب پیش نمیره اما امیدواریم خوب پیش بره حالمون خوب نیست اما میگیم خوبیم. تو عکسها لبخند میزنیم اما همونجا خشک میشن... و این زندگی ماست... باید به خودمون دروغ بگیم تا بتونیم ادامه بدیم... حقیقت زندگی ذره ذره ما رو میکشه...
-
بهار
دوشنبه 26 اسفند 1398 01:39
دانه ای خواهم کاشت و به او خواهم گفت صبر کن می آید آن بهاریکه در آن قامت سبز تو ما را به تماشا ببرد...! مجید سراچی روزهای سخت میگذره صبور باش.
-
روزهای پوچ...
شنبه 26 بهمن 1398 01:59
مدت طولانی بی اختیار اشک میریزی خودتو از همه چیز و همه کس دور میکنی بین دوستات میشی بی معرفت چون مثل همیشه که باید باشی نیستی چهره ای با لبخندهای احمقانه با سادگی ای که آدما به بازیچه میگیرن...وقتی که از گریه خسته میشی خوابت میبره ظهر بلند میشی میبینی باز هم میتونی بخوابی حتی مدت زیادی میتونی چیزی نخوری و احساس گرسنگی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 دی 1398 09:09
دلم میخواد مثل بچه ها باشم. چیزهای کوچیک منو خوشحال کنه. به چیزی فکر نکنم و در لحظه زندگی کنم. مثل بچه ها تمام احساسم آشکار باشه نه اینکه عاقلانه رفتار بشه و گاهی به فراموشی سپرده بشه. گاهی عجیب از آدم بزرگ بودن خسته میشم. از داشتن دغدغه های زیاد کلافه میشم میخوام بچه باشم که از شدت بازی کردن و لذت بردن خسته بشم.
-
دلم میخواهد بگریزم
جمعه 22 آذر 1398 00:47
گاهی دلم می خواهد بگریزم گاهی آنقدر بدم می آید که حس می کنم باید رفت گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا حتی از اسمم، از اشاره، از حروف، از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس! گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا، گوشه ی دوری گمنام حوالی جایی بی اسم، بعد بی هیچ گذشته ای به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم،...
-
تعبیر...
سهشنبه 12 آذر 1398 00:41
خوابهایم تو را تعبیر میکنند. نزدیکم میشدی، اما دورتر از خیالم بودی. در این بیداری پر از آشوب ای تمام آرامشم تنها تو بمان
-
هر کس تنهاست...
دوشنبه 7 مرداد 1398 22:34
من به راه خود باید بروم کس نه تیمار مرا خواهد داشت در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار گرچه گویند نه اما هرکس تنهاست آن که میدارد تیمار مرا، کار من است من نمیخواهم درمانم اسیر صبح وقتی که هوا شد روشن هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا که در این پهنهور آب، به چه ره رفتم و از بهر چهام بود عذاب "نیما...
-
گلدون ...
دوشنبه 7 مرداد 1398 01:32
گلدونهای خونه مون رو خیلی دوست دارم یه مدتی پژمرده بودن هر چی مامان گفت بزاریم بیرون شاید نیاز به نور دارن هوای خونه مناسبشون نیست گفتم اینا مخصوص تو خونه هستن من میخوام جلوی چشمم باشن هر روز ببینمشون بهشون آب بدم از دیدنشون لذت ببرم چون حس خوبی رو بهم منتقل میکنن اما نمیدونم چرا پژمرده شدن!! روز به روز وضعیت گلها...
-
خدا بزرگ است...
جمعه 21 تیر 1398 11:07
بنظرم زمان خیلی عجله دارد نمیدانم مقصدش کجاست عمر ما را هم در دستهایش گرفته و می دود... مادرم زمان را فقط برای وقت نماز میخواهد برایش مهم نیست چه وقتی از روز یاشب یا سال است همین که بفهمد کی وقت نماز میرسد کافیست. هر اتفاقی هم که در زندگیمان می افتد فقط این جمله را میگوید *خدا بزرگ است* گاهی فکر میکنم شاید چون خانه ی...
-
باران
شنبه 15 تیر 1398 13:32
وقتی باران بارید حواسم پیش تو بود قطره ای شدی روی گونه هایم و باریدی میان تمام قطرات باران گم شدی سیل شدی و با انبوهی از خاطرات ویرانم کردی.
-
حضور
سهشنبه 11 تیر 1398 10:53
چنان در وجودم حل شدی که تلخی و شیرینی ات را نمیفهمم همین حضورت زندگیم را خوش طعم میکند تو گوارای وجودمی و نمیدانی...
-
عینک
دوشنبه 10 تیر 1398 15:52
مشغول مطالعه بودم که از خستگی چشمام روی هم میرفت اما باید این مبحث رو تموم میکردم بلند شدم که آبی به صورتم بزنم حواسم نبود عینک روی چشممه آب رو پاشیدم روی صورتم و عینکم همینطور که قطره های آب رو شیشه ی عینک بود یاد اون روزی افتادم که پسر عمه ام اومده بود خونمون و تو حیاط باهم حرف میزدیم همینطور که مشغول صحبت کردن...
-
درخت شاه توت.
یکشنبه 9 تیر 1398 10:00
هرچه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد!... جوانه های درخت شاه توت در کنار تنه ای که قطع شده!درختی که چند سال پیش سایه اش خنک بود شاه توتهایش حرف نداشت شیرین و خوشرنگ بود هر چه می چیدی بیشتر و بیشتر تو را میهمان میکرد.اما یه روز وقتی تو حیاط خواهرم پا گذاشتم دیدم قطعش کردن خیلی ناراحت شدم و گفتم چرا اینکار رو کردین!واقعا...