بوم خیال

بوم خیال

هنری.ادبی
بوم خیال

بوم خیال

هنری.ادبی

بی حسی

حدود یک سال و چندماه از روزهایی که به سختی سپری شد میگذره نه اینکه  روزهای سخت تر از این نداشتم چرا داشتم بدتر و دشوارتر اما امیدم به روزهای بهتر بود اینکه روزی کسی وارد دنیای تنهایی من میشود که حالم با او خوب است اون روزها اومد

و کسی پاش رو تو تنهاییم گذاشت 

 حس خوبی بود داشتنش.

 نمیدونم شاید خواستم با حضورش دلتنگی ها رو از یاد ببرم اما وجودش رو تو روزهای تلخم دوست داشتم برای من مسکن خوبی بود کم کم حس کردم دوستش دارم بعد مدتی در عین ناباوری رفت تا تمام امید و دیدگاه خوش بینانه ی منو با خودش ببره و الان جایی از زندگیم قرار گرفتم که نه دلتنگ میشم نه عاشق نه احساساتی....و من تغییر کردم  میگن بزرگ شدی میدونی تعریفشون از بزرگی چیه که نسبت به همه چیز بی تفاوت باشی.بزرگ شدن خوب نیست.اما این آدما تو  رو مچاله میکنن بعد میگن بزرگ شدی.نمیخواستم بزرگ بشم.من همون کودک خوش باورم رو دوست داشتم.

چقدر اذیت شدم که دیگه چیزی اذیتم نمیکنه غرورم له شد عشقم نادیده گرفته شد دلتنگی هام به مسخره گرفته شد اینا اسمش بزرگ شدن نیست کشتن یه آدمه.

و من یکسال و چند ماهه که  مردم...

انتهای شب

کسی دلتنگت نمیشه 

حتی کسانی که حاضری براشون بمیری

حتی عزیزتر از جانت

تنهایی لحظاتی خفقان آور میشه که منتظری 

منتظر یه سلام

منتظر یه پیام

انتظاری کشنده 

زمینت میزنه 

مریضت میکنه

 از آدمها دلگیرم

از همه ی کسانی که خیلی دوستشان دارم

تنهاتر از این ممکن نبود!!

بین این همه دوست داشتن!من کجای ذهن شما بودم؟!








قلب

سلام بر آنانی که قلبشان در سینه ی دیگری میتپد...

بدون عنوان

میخواهم پرت شوم جایی دور،دره ای ، دشتی یا زمانی که خوابهایم آشفته نباشن یا رویاهایم میان حقیقت قدم بزنن.
آه که چقدر خسته ام از آرزوهایم
 دلم میخواهد از جایی سقوط کنم و هیچ وقت به زمین نرسم آخ که چقدر از شما آدمها دلم گرفته.

شب آرزو های زیادی بیدار بودم و دلگرم بودم شاید روزی دستم به آرزوهایم برسد.
 چند سالی هست به این شب و آرزوهام میخندم حتی گریه هم نمیکنم تاریخشون گذشته .

خدایی که هستی یا نیستی ببین من هستم اگه تو هستی بگو کجایی اگه نیستی بیا تا پیدات کنم تا بسازمت و گوشه ی اتاقم بزارمت تو به من خیره شوی و من به تو  که سخت دلم گرفته
قلبم زیر این همه دویدن ها و نرسیدنها جوری فشرده میشه که نفسم بالا نمیاد کاش همون لحظه بایستی و این داستانی که امید داشتم روزی زیبا تموم میشه با همین تلخی ها تمومش کنی.

حس مبهم...

هیچ کسی نمیتونه بفهمه چه حالی داری حتی اگه بارها توضیح بدی...یه حسی هست که قابل بیان نیست. اصلن قابلیت شنیداری نداره فقط حسه که باید با تمام وجودت درکش میکنی.

  میفهمیش اما نمیتونی به کسی بفهمونیش.


من همون اشک گوشه ی چشمت هستم که حسرتی رو با خود روی گونه هایت حمل میکرد .

بغض سنگینی هستم که راه گلویم را بسته نه گریه مرا سبک میکند نه فراموش کردنت دلم میخواد به اندازه ی تمام این سالها بدون صدا فریاد بزنم  و بمیرم.