بوم خیال

بوم خیال

هنری.ادبی
بوم خیال

بوم خیال

هنری.ادبی

عینک

 مشغول مطالعه بودم   که از خستگی چشمام روی هم میرفت اما باید این مبحث رو تموم میکردم  بلند شدم  که آبی به صورتم بزنم حواسم نبود عینک روی چشممه آب رو پاشیدم روی صورتم و عینکم همینطور که قطره های آب رو شیشه ی عینک بود یاد اون روزی افتادم که پسر عمه ام اومده بود خونمون و تو حیاط باهم حرف میزدیم همینطور که مشغول صحبت کردن بودیم رفت سمت شیر آب که به صورتش آب بزنه وقتی دیدمش میخندید عینک رو از روی چشمش برداشت و با گوشه ی لباسش خشک میکرد بهش گفتم حواست نبود؟

گفت نه اصلن حواسم به عینک روی چشمم نبود دیگه شده جزئی از صورتم.یه مکثی کرد و ادامه داد

درست مثل آدمهایی که خیلی به ما نزدیک هستن و همیشه کنارمون هستن و میبینیمشون اما حواسمون بهشون نیست و فقط کافیه یه لحظه نباشن دنیامون تیره و تار میشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.