مدت طولانی بی اختیار اشک میریزی خودتو از همه چیز و همه کس دور میکنی بین دوستات میشی بی معرفت چون مثل همیشه که باید باشی نیستی چهره ای با لبخندهای احمقانه با سادگی ای که آدما به بازیچه میگیرن...وقتی که از گریه خسته میشی خوابت میبره ظهر بلند میشی میبینی باز هم میتونی بخوابی حتی مدت زیادی میتونی چیزی نخوری و احساس گرسنگی هم نکنی...شبها و روزهای زیادی اینجوری ادامه میدی هیچکس نمیفهمه تو چه برزخی هستی خودت به تماشای سقوطت نشستی...تو این روزهای بد میتونی خیلی خوب همه رو بشناسی...این هم خوبه و هم بد چون باورتو اعتمادت رو کم کم از دست میدی... و تنهایی رو انتخاب میکنی.
لازم نیست همیشه دوستی داشته باشی
اما وقتی عادت کنی سخت میشه برگشت به تنهایی و یجورایی شکنجه میشی...
ولی کسی که زمانی تنهایی رو خوب بلد بوده ترک این عادت مسخره براش آسونتره.
زندگی همینه...همینقدر تلخ همینقدر دروغ و پر از فریب.
"ولی کسی که زمانی تنهایی رو خوب بلد بوده ترک این عادت مسخره براش آسونتره."
تمام مکالمه های بی سر ته من رو با یک جمله کوتاه بیان کردی .