بوم خیال

بوم خیال

هنری.ادبی
بوم خیال

بوم خیال

هنری.ادبی

دلم میخواهد بگریزم

گاهی دلم می خواهد بگریزم

گاهی آنقدر بدم می آید
که حس می کنم باید رفت
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام.
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم... بروم.
و می روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا...؟!
کجا را دارم، کجا بروم؟

"سید علی صالحی"

تعبیر...

خوابهایم تو را تعبیر میکنند.
نزدیکم میشدی،
اما دورتر از خیالم بودی.
در این بیداری پر از آشوب
  ای تمام آرامشم 

تنها تو بمان

  

هر کس تنهاست...

من به راه خود باید بروم


کس نه تیمار مرا خواهد داشت


در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار


گرچه گویند نه


اما


هرکس تنهاست


آن که می‌دارد تیمار مرا، کار من است


من نمی‌خواهم درمانم اسیر


صبح وقتی که هوا شد روشن


هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا


که در این پهنه‌ور آب،


به چه ره رفتم و از بهر چه‌ام بود عذاب


"نیما یوشیج"


گلدون ...

گلدونهای  خونه مون رو خیلی دوست دارم یه مدتی پژمرده بودن هر چی مامان گفت بزاریم بیرون شاید نیاز به نور دارن هوای خونه مناسبشون نیست گفتم اینا مخصوص تو خونه هستن من میخوام جلوی چشمم باشن هر روز ببینمشون بهشون آب بدم از دیدنشون لذت ببرم چون حس خوبی رو بهم منتقل میکنن اما نمیدونم چرا پژمرده شدن!! روز به روز وضعیت گلها بدتر میشد تا اینکه به مامان گفتم میبرمشون بیرون وقتی بردمشون با نا امیدی یکم آب دادم تا شاید سرحال بشن بعد سه چهار ساعت برگشتم ببینمشون در عین ناباوری سرحال شده بودن مامان گفت دیدی اینا نیاز به هوای آزاد داشتن.اما تو دوست داشتی تو خونه جلو چشمت باشن گفتم چون "دوستشون داشتم"...
دوست داشتن خودخواهانه!
اون روز خیلی فکر کردم
متوجه شدم گاهی دوست داشتن زیاد و محدود کردن میتونه کم کم یه گل رو از بین ببره حتمن آدمها هم همین هستن!!وقتی با دوست داشتنمون محدودشون کنیم کم کم پژمرده میشن و بعد اون آدم روحش میمیره چون اونجوری که ما میخواستیم دوستش داشتیم...خودخواهانه.
گاهی حواسمون نیست با دوست داشتنهامون باعث اذیت عزیزمون میشیم اون برای اینکه ما لذت ببریم محدود میشه پژمرده میشه جلو چشممون از بین میره و ما همچنان میگیم *خیلی دوستت دارم*... اما به روش خودم... خودخواهانه دوستت دارم!!!!

نه! من دوستت دارم فقط برای وجود با ارزشت وقتی دوری  وقتی جلوی چشمم نیستی خیلی اذیت میشم اما تو آزادانه زندگی کن سرحال و پر انرژی باش من اینجوری دوستت دارم نه پژمرده و غمگین حتی اگه به قیمت نگرانی ها و دلتنگی های وقت و بی وقت من تموم بشه به قیمت دور شدنهای عذاب آور اما تو بخند که دیدن خنده هایت زیباست.

خدا بزرگ است...

بنظرم زمان خیلی عجله دارد نمیدانم مقصدش کجاست عمر ما را هم در دستهایش گرفته و می دود...
 مادرم زمان را فقط برای وقت نماز میخواهد برایش مهم نیست چه وقتی از روز یاشب یا سال است همین که بفهمد کی وقت نماز میرسد کافیست. هر اتفاقی هم که در زندگیمان می افتد فقط این جمله را میگوید
*خدا بزرگ است*
گاهی فکر میکنم شاید چون خانه ی ما کوچک است خدا اینجا جا نمیگیرد یا اینجا راحت نیست برای همین خیلی کم به ما سر میزند ما همیشه او را دعوت میکنیم و کلی هم منتظرش می مانیم گفتیم حداقل تا دم در بیا ما شما را ببینیم تا دلمان خوش باشد که به خانه ی ما هم آمدی و  بیادما هم هستی...
خدایا
 گاهی اندازه ی خانه ی ما شو و کنار ما هم بنشین و به ما گوش بده.
منتظرت هستیم.