شکستم
خورد شدم
جای زخمی کهنه باز شد
عمیق تر شد
تازه تر شد
کسی نمیفهمد درد مرا
گاهی مرگ تنها راه تسکین است
خسته ام...
چقدر تنها بودم و تنهاتر شدم.
حرفی نمانده
حرفها میان بغضها خفه شدن
انگار مغزم یخ زده
خودم،
احساسم،
تو یاس و انزوا حبس شده...
و چیزی منو به تباهی میکشونه
عمریست برای من ماندنهای تپنده و رفتنهای پر از بی تابی چیزی جر تکرار تنهایی با دردهای کشنده نیست.
تنهایی با بودن های بدون حضور
پر شدن لحظات دلتنگیست...
کنارمی و پس میزنمت
چه روزهایی باهم سر کردیم چه راحت بین ما رو خراب کردن
و چه خوش باور بودم که دور از تو زندگی بهتری دارم
باید باز هم تو را به آغوش بکشم هر چند تلخ و ناسازگار
ثانیه ها و نفس به نفس روزها و شبهای زیادی باهم سپری کردیم.
تو بودی که گوشه ی اتاق به من خیره میشدی ...زیر نور کم اتاق گاهی دیده نمیشدی گمت میکردم بس که مست کشیدن نقاشی بودم.
تنهایی! با تو چه دنیای کوچک و بی خبری داشتم
بارها دست و پا زدی و ندیدمت
نخواستم که ببینم
از تو دور شدم که دنیایم را بزرگ کنم
دست و پا زدم کسی آرامم نکرد
بیا که دلگیرم
از جماعتی که بینمون رو خراب کردن
که نفسم بگیره
تا بی قرار بشم
تنهایی! بیا و با من بساز
ما همیشه با هم هستیم
از ابتدا تا انتهای این زندگی
ما بدترین روزها رو باهم تو سکوت با گریه و فریادهایی که خفه شدن پشت سر گذاشتیم.
سرسخت شدیم
تنهایی بیا و با من بساز
گاهی فکر میکنم بودنم مثل عینک روی صورتم شده که همیشه هست اما خیلی وقتا وجودشو احساس نمیکنم و یادم میره با اینکه خیییلی نزدیکی اما نیستی ...
وقتی متوجه حضورت میشن که نباشی هیچ وقت نباشی چون رفتن نصف و نیمه هم عادی میشه...
یه وقتی میبینی بودنت فرقی با نبودنت نمیکنه.