بوم خیال

بوم خیال

هنری.ادبی
بوم خیال

بوم خیال

هنری.ادبی

خواب...

خواب دیدم بچه ی بازیگوشی شدم که  از دیوار خونه ی عمو بالا رفتم پاهایم را روی کیسه های برنج گذاشتم توی حیاط پر بود از کیسه های برنج یادم اومد گاهی مشق هامو  میرفتم روی بالاترین کیسه مینشستم و مینوشتم اما چرا کیسه ها تو حیاط عمو بود!...بچه که بودم یه بار با مدادم کیسه رو سوراخ کردم و برنج ریخت و من فقط نگاه میکردم و تو این فکر بودم اگر خان بیاد و ببینه حتمن عصبانی میشه ترسیدم مداد رو تو انگشتم فرو کردم ...خون اومد اما هیچکس  نفهمید اون روز کار من بود که کیسه رو سوراخ کردم و برنج ریخت و مجبور شدن بریزن تو یه کیسه دیگه...
تو خواب مثل بچگی هایم از روی کیسه ها میپریدم و خوشحال بودم که خان سر رسید و منو دید فکر کردم الان دعوام میکنه خواستم از روی کیسه ها بیام پایین خندید و گفت همون بالا باش و بازی کن... من دیگه نپریدم و یه جا ایستادم وفقط نگاش کردم خیلی خوشحال و مهربون بود!... پریدم پایین و رفتم سمت در...هر چی صدام زد برنگشتم تا خونه ی خواهرم دویدم اما نرسیدم و بیدار شدم...

حال همه ی ما خوب است...

چیزی خوب پیش نمیره اما امیدواریم خوب پیش بره حالمون خوب نیست اما میگیم خوبیم. تو عکسها لبخند میزنیم اما همونجا خشک میشن...

و این زندگی   ماست...

باید به خودمون دروغ بگیم تا بتونیم ادامه بدیم...

حقیقت زندگی  ذره ذره ما رو  میکشه...



بهار

دانه ای خواهم کاشت
و به او خواهم گفت
صبر کن
می آید
آن بهاریکه در آن
قامت سبز تو
ما را به تماشا ببرد...!

مجید سراچی



روزهای سخت میگذره صبور باش.

روزهای پوچ...

مدت طولانی بی اختیار اشک میریزی خودتو از همه چیز و همه کس دور میکنی بین دوستات میشی بی معرفت چون مثل همیشه که باید باشی نیستی چهره ای با لبخندهای احمقانه با سادگی ای که آدما به بازیچه میگیرن...وقتی که از گریه خسته میشی خوابت میبره ظهر بلند میشی  میبینی باز هم میتونی بخوابی حتی مدت زیادی میتونی چیزی نخوری و احساس گرسنگی هم نکنی...شبها و روزهای زیادی اینجوری ادامه میدی هیچکس نمیفهمه تو چه برزخی هستی خودت به تماشای سقوطت نشستی...تو این روزهای بد میتونی خیلی خوب همه رو بشناسی...این  هم خوبه و هم بد چون باورتو اعتمادت رو کم کم از دست میدی... و تنهایی رو انتخاب میکنی.
لازم نیست همیشه دوستی داشته باشی 
اما وقتی عادت کنی سخت میشه برگشت به تنهایی و یجورایی شکنجه میشی...

ولی کسی که زمانی تنهایی رو خوب بلد بوده ترک این عادت مسخره براش آسونتره.

زندگی همینه...همینقدر تلخ همینقدر دروغ و پر از فریب.
اون انرژی مثبتی که ازش حرف میزنن فقط یه جوکه که اصلن خنده دار نیست خیلی هم بی مزه است.

پشت تمام بد حالی ها حرفهایی هست برای نگفتن.
و میدونم که همینجوری نمی مونه.

دلم میخواد مثل بچه ها باشم.
چیزهای کوچیک منو خوشحال کنه.
به چیزی فکر نکنم و در لحظه زندگی کنم.
مثل بچه ها تمام احساسم آشکار باشه نه اینکه عاقلانه رفتار بشه و گاهی به فراموشی سپرده بشه.
گاهی عجیب از آدم بزرگ بودن خسته میشم.
از داشتن دغدغه های زیاد کلافه میشم
میخوام بچه باشم که از شدت بازی کردن و لذت بردن خسته بشم.