بوم خیال

بوم خیال

هنری.ادبی
بوم خیال

بوم خیال

هنری.ادبی

آدمیت

گفته بودی تا آدمیت فاصله داری تو  این  فاصله رو برام کم کن!
  کجایی تا برایت بگویم
تو فاصله ای نداشتی تا آدمیت! بعد تو کسانی رو دیدم که راهشان حتی به آدمیت نمیرسید هر چه میرفتن دورتر میشدن از آدمیت.
هیچ وقت عوض نشدی با همون کیفیت اول و مشتاق تر و بیشتر دوستم داشتی.
ترسم از عشق بی نهایتت بود یا از خودم!
کاش میدونستی سرسخت بودنم از کجاست! من پر از اتفاقاتی هستم که ته دلمو خالی میکنه.زندگیم خالی بود از خوبی ها تو مثل  خوابی شیرین بودی که باید بیدار میشدم و باز میان تلخی ها فرو میرفتم.
کاش میدونستی چه روزها و لحظات جهنمی داشتم.



طلوع...

بگذار فردا از راه برسد بعد از آفتاب حرف میزنیم اینجا که ایستادیم هر دو در تاریکی هستیم نه تو طلوع را دیدی نه من پس برایم  از چیزی که ندیدی حرف نزن...
مرا زیر سرزنشهایی که خودت سالها به دوش میکشی له نکن ...من و تو نیازی به اثبات وجود یکدیگر نداریم...کمی منصف باش وبیش از این مرا با حرفهایی که درد را نمیفهمد آزار نده....

کتابخونه

هیچ جا نمیتونم برم  چون حوصله هیچ کس رو ندارم...کتابخونه رو دوست دارم آرامش وصف ناپذیری داره کسی باهات کاری نداره تو هستی ودنیای کتاب هر وقت میام بیشتر کتابهای روانشناسی برمیدارم احساس میکنم به حرفهای خوب و امیدوار کننده نیاز دارم هر چقدر هم واقعیت نداشته باشه یا کتابهای شعر که حس خوبی رو منتقل میکنن گاهی هم کتابدار  خودش بهم پیشنهاد میده چه کتابی بخونم یه بار کتاب جنایی بهم داد و گفت کتاب خوبیه گفتم فکر کنم خوشم نیاد گفت حالا تو بخون خوندم و کلی خوشم اومد هر چی فکر میکنم اسم کتاب یادم نمیاد ازش تشکر کردم کتابهایی که میخواستم یا نبودن یا برده بودن یا چند جلدی بود برای همین کتابدار گاهی برام کتاب کنار میزاشت یادم نمیره کتاب جان شیفته رو گرفتم تا جلد دو رو خوندم هر چی صبر کردم جلدهای بعدیش نیومد و بیخیال شدم یه بار هم بهم کتاب کلیدر رو پیشنهاد دادن دیدم چند جلدیه بیخیال شدم چون میدونستم مثل جان شیفته نصفه نیمه می مونه کتابهای نقاشی یا نمایشنامه ها رو هم دوست داشتم چند تا مجله هم برمیدارم و میرم بالا تا عصر اونجا می نشستم تا قبل اینکه هوا تاریک بشه باید برمیگشتم خونه... گاهی که چشمام خسته میشد کنار پنجره می ایستادم و توپارک رو نگاه میکردم این حال و هوا رو دوست داشتم تو سکوت غرق در دنیای کتابها تمامش رو تصور میکردم و خودمو جای شخصیتهای کتاب میزاشتم  چون راهم دوره همیشه سعی میکنم پول کرایه امو جمع کنم تا بتونم یه روز در میون بیام... آرامش و سکوت کتابخونه رو دوست دارم خیلی به این آرامش نیاز دارم چیزی که همیشه دنبالش بودم رو فقط تو کتابخونه پیدا میکنم.
دلم نمیخواد به اون خونه برگردم دوست داشتم جای اون کتابدار ها بودم یا یکی از اون کتابهای تو قفسه حتی اگه خونده نشم