کنارمی و پس میزنمت
چه روزهایی باهم سر کردیم چه راحت بین ما رو خراب کردن
و چه خوش باور بودم که دور از تو زندگی بهتری دارم
باید باز هم تو را به آغوش بکشم هر چند تلخ و ناسازگار
ثانیه ها و نفس به نفس روزها و شبهای زیادی باهم سپری کردیم.
تو بودی که گوشه ی اتاق به من خیره میشدی ...زیر نور کم اتاق گاهی دیده نمیشدی گمت میکردم بس که مست کشیدن نقاشی بودم.
تنهایی! با تو چه دنیای کوچک و بی خبری داشتم
بارها دست و پا زدی و ندیدمت
نخواستم که ببینم
از تو دور شدم که دنیایم را بزرگ کنم
دست و پا زدم کسی آرامم نکرد
بیا که دلگیرم
از جماعتی که بینمون رو خراب کردن
که نفسم بگیره
تا بی قرار بشم
تنهایی! بیا و با من بساز
ما همیشه با هم هستیم
از ابتدا تا انتهای این زندگی
ما بدترین روزها رو باهم تو سکوت با گریه و فریادهایی که خفه شدن پشت سر گذاشتیم.
سرسخت شدیم
تنهایی بیا و با من بساز
گاهی فکر میکنم بودنم مثل عینک روی صورتم شده که همیشه هست اما خیلی وقتا وجودشو احساس نمیکنم و یادم میره با اینکه خیییلی نزدیکی اما نیستی ...
وقتی متوجه حضورت میشن که نباشی هیچ وقت نباشی چون رفتن نصف و نیمه هم عادی میشه...
یه وقتی میبینی بودنت فرقی با نبودنت نمیکنه.
خواب دیدم بچه ی بازیگوشی شدم که از دیوار خونه ی عمو بالا رفتم پاهایم را روی کیسه های برنج گذاشتم توی حیاط پر بود از کیسه های برنج یادم اومد گاهی مشق هامو میرفتم روی بالاترین کیسه مینشستم و مینوشتم اما چرا کیسه ها تو حیاط عمو بود!...بچه که بودم یه بار با مدادم کیسه رو سوراخ کردم و برنج ریخت و من فقط نگاه میکردم و تو این فکر بودم اگر خان بیاد و ببینه حتمن عصبانی میشه ترسیدم مداد رو تو انگشتم فرو کردم ...خون اومد اما هیچکس نفهمید اون روز کار من بود که کیسه رو سوراخ کردم و برنج ریخت و مجبور شدن بریزن تو یه کیسه دیگه...
تو خواب مثل بچگی هایم از روی کیسه ها میپریدم و خوشحال بودم که خان سر رسید و منو دید فکر کردم الان دعوام میکنه خواستم از روی کیسه ها بیام پایین خندید و گفت همون بالا باش و بازی کن... من دیگه نپریدم و یه جا ایستادم وفقط نگاش کردم خیلی خوشحال و مهربون بود!... پریدم پایین و رفتم سمت در...هر چی صدام زد برنگشتم تا خونه ی خواهرم دویدم اما نرسیدم و بیدار شدم...